پسر کوچیکه از دیروز یه کم سرماخورده بود و دیشب نیمه شبی بیدار شدم از ناآرامی اش یعنی کلا نتونستم بخوابم، دیدم داغه دیگه تب سنج نگذاشتم و قطره ی استامنفون بهش دادم و شکر خدا خوابید. صبح ساعت هشت بیدار شدیم که بیست و دو بهمن بود و تعطیل. همینکه از پنجره چشمم به بیرون و درخت کاج جلوی پنجره افتاد دیدم پر از برف شده؛) اصلا دیشب اونقدر هوا سرد نبود که بخواد همچین برفی بیاد! بعد از ناهار سریع جمع کردیم که تا هوا گرمه بریم برف بازی، آماده کردن سه تا بچه و لباس گرم پوشوندن و وسایل ضروری احتمالی را جمع کردن کلی انرژی از آدم میگیره و یه فلاکس چایی برداشتم و از همه دیرتر رفتم پایین. رفتیم ابتدای جاده ی لشکرک، خوب بود مردم هم نسبتا زیاد اومده بودند و بساط لبو و آش و بلال و . براه بود. خیلی نتونستیم بمونیم هوا سرد بود و حقیقتا با دو تا بچه ی یکساله و سه ساله که کوچیکه سرماخورده باشه اصلا کار راحت و به صلاحی نبود. پسری که خوابش برده بود اول من تو ماشین بودم اما بعد از یه ربع شوهرم اومد که بچه را بگیره و من بروم پیش دختر وپسری؛)) یک ربع هم بودم و برگشتیم تو ماشین. بچه ها هنوز دوست داشتند بمونند اما پسر کوچیکه بی حوصله بود، اول قرار شد برویم جلوتر یه جا بایستیم چایی بخوریم که پسر کوچیکه استفراغ کرد، تمیزکاری کردیم و من گفتم نه دیگه نمیشه با این وضع با بچه تو ماشین نشست، اینطور بود که فلاکس چایی دست نخورده برگشت خونه. رسیدیم خونه دیگه پسرکوچیکه هم الحمدلله حالش خوب شد. البته فردا صبح وقت دکتر براش گرفتم.
زنگ زدم به بابام احوالپرسی، میگه کجایید بیایید اینجا! براش تعریف کردم چه ها کردیم، میگه واقعا خیلی همت دارید با چند تا بچه! تو این هوای سرد!!! میگم بابا گیر بچه ی زبون نفهم نیفتادی؛))) بابام میگه: برا خودت پپسی باز کن(یعنی خودت را تحویل بگیر) منظور من این بود که ما خیلی بچه های خوبی بودیم؛)) که بابام هم سریع نکته اش را گرفت ، بعد میگه خدا رو شکررررر بچه هات خوبند، خودتون هم خوبید؛))
- میگم این جاده ی لشکرک و تلو خیلی قشنگه ها! انشاالله اواخر اسفند و اوایل بهار وقت بذاریم بریم طبیعت گردی
درباره این سایت