هی دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و . بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینقدر که یه موقع هایی جوری دیگه نگاهشون میکنم انگار بخوام در بدنشون ویروسی را پیدا کنم!و بخش دیگری از ذهنم درگیر برادرام و خانواده شون و پدر و مادرمه. خلاصه اینکه نمیدونم دارم توجیه میکنم و میشه باز هم امیدوار و پرانرژی بود! یا احساسات من و حال و روز من طبیعیه؟ نمیدونم روزها و احساساتی را تجربه میکنم که برا خودم غریبه و من اون آدم سابق نیستم!
+ امشب بنا بر درخواست دخترم و تغییر روحیه ی خودم با هم گپ داشتیم. خب این روزها همه اش خونه هست و بالتبع زیاد پیش مبآد که من کارها و برنامه هاش را بهش یادآوری کنم. بنابراین گپ اول شد قورباغه ی ج و لعنتی را همون اول صبح قورت بده:) وقتی از حس های وقتیکه کارهاش مونده میگفتم دخترم چشمهاش برق میزد و میگفت وای آره تو از کجا میدونی؟ همیشه بهش میگم مامانا همه چیز را میفهمند، بدجنسی کردم و بهش نگفتم چون خودم هم از اون قورباغه ها ی لعنتی دارم و اینها همه واگویه ی حس های خودمه.
موضوع دوم گپ؛ این روزها متاسفانه متوجه شدم دوست به ظاهر محترمی پشت سرم کلی بدگویی کرده! با دخترم در خصوص این موضوع حرف زدم که به جای اینکه بیفتیم تو زندگی بقیه که ایرادات به حق یا ناحق اونها را دربیاییم و با گفتن اونها خیالمون راحت بشه که اون را خراب کردیم و حالا با پایین کشیدن اون خودمون بالا میرویم، بهتره به جای این کارها تمرکز کنیم به زندگی و کارهای خودمون و توانایی هامون و سطح زندگیمون را بالا بکشیم. حتما باید بیشتر در این موضوع با هم حرف بزنیم، ما آدمها تو این قضیه خیلی لب پرتگاه هستیم.
درباره این سایت