با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه . اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خودم مبتلا بشم اولش قبل از مرگ رفت و آمد بیمارستان و دست پنجه نرم کردن با مرگ را تصور کردم و اینکه من نباشم! با خودم فکر کردم به هرحال که باید یه جا تموم بشه این زندگی حالا یه کم کمتر تو این دنیا جولان بدهم و کمتر بخورم و بگردم و کار کنم و در بهترین حالتش محبت کنم و عشق بدهم خب به هرحال که مانی نیستم که یه جایی تموم میشه. فکر کردم تنها یکراه داره تسلیم شدن هیچ راه جایگزینی هم نداره و خلاص.
یه لحظه تو فکرم اومد که بچه هام یه چیزشون بشه، نتونستم اصلا به بقیه اش فکر کنم چون بقیه ای نداره، برای من دنیا همونجا تموم میشه بدون هیچ بقیه ای. فقط طفلک بقیه ی بچه هام که تو همچین غمی بیفتند خدایا خودت برای هیچ خانواده ای این داغ را نیاور میدونم قراره بمیریم اما بذار هرچیزی به کمال وجودی خودش برسه دیشب که پسر کوچیکه ام حالش بد بود همون نصف شب که بغلم بود و چون استفراغ کرده بود بی رمق بود و نگاهش بی رمق و بیحال بود، با خودم گفتم خدایا بچه ام را ازم نگیر همون موقع فکر کردم چقدر مادرهایی که چشمشون را رو به آسمون گرفتند و گفتن خدایا بچه مون را ازمون نگیر و خدا گرفت خدایا نگه دارشون باش، خدایا نگهدارمون باش
+ این مطلب را غروب برا خودم نوشته بودم اما الان اینجا هم میذارم.
+ میدونم منطقا میدونم که دنیا و طبیعت روند خودش را داره و قرار نیست خدا برای شخص من جداگانه استثنایی قایل بشه فقط امیدوارم خواسته ی من با اراده ی او منطبق باشد.
درباره این سایت