یه مامان که نمیخواد فقط مامان باشه



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


دیروز موفق شدم بخش دوم پروژه را بفرستم، البته که احتمال زیاد داره مجبور بشم باز روش کار کنم اما خب به هر حال یه بخش عمده اش انجام شد و به معنای واقعی کلمه باری از روی دوشم برداشته شد، به هر حال کاری بود که قبول کرده بودم و تعهد داشتم. هرچند که هنوز تموم نشده و مونده تا بره برای داوری و بعد از اون هم هنوز مقاله اش مونده. روزیکه استاد پایان نامه ام بهم زنگ زد و پیشنهاد این پروژه راداد تو درمانگاه بودم و پسری سه ماه و نیمه ام بغلم بود، استاد فکر میکرد من پسری دو ساله ام را دارم که موقع دفاع پایان نامه باردار بودم و گفت حالا فکرهات را بکن و اگر موافق بودی بگو ، اما بقدری این مدت بعد از دفاع پایان نامه در مدت دو سال و نیم دو تا بارداری و زایمان و بچه داری و دردسرهای بارداری و زیاد بود که همون موقع فکر کردم باید این کار را قبول کنم، همین شد که همون لحظه گفتم استاد فکر کردن نمی خواد، هستم :))

الان پسری ده ماهه شده و داداشش دو سال و ده ماه و آبجی شون نصفی از کلاس چهارم را تموم کرده و هنوز پروژه نهایی نشده :)) البته همون موقع استارت کار زده نشد چون یه سری کارهای درون سازمانی خودشون طولانی شد.

خوب من مدلم اینطوریه که خودم را میندازم تو دل کار و با هر ضرب و زوری هست ادامه اش میدهم و خودم را میکشونم. خیلی وقتها خسته میشم و خیلی وقتها خودم را شماتت میکنم که مثلا چرا فلان وقت که فرصت بیشتری داشتم فلان کار را انجام ندادم اما هیچ وقت نشده فکر کنم ایکاش اصلا این کار را قبول نمی کردم. این هم از کرگدن بودن منه:))


داشتم تو فایل های پروژه دنبال یه مطلبی میگشتم که بگنجونم تومتن پروژهcool که با یه فایلی برخورد کردم که نمیدونم از کجا آورده بودم چون مقاله نبود و فارسی بود. احتمالا قبلا تو سرچ ها باهش برخورد کرده بودم و چون برام جالب بوده سیو کرده بودم که سر فرصت بخونم و بعدا چون لازمم نشده بود کلا فراموش شده بود. تو قسمتی از مطلب نوشته بود برخی والدین ترجیح میدهند به جای جایگزینی جنین در رحم مادر، در محیط آزمایشگاهی جنین رشد یابد تا علاوه بر اینکه مادر از مشکلات دوران بارداری خلاص شود، محیطی امن تر و قابل کنترل تر برای رشد جنین باشد و در ادامه گفته بود در این شرایط فضا برای ایجاد تغییرات ژنتیکی فراهم تر هست و میتوان علاوه بر اصلاح برخی مسایل ژنتیکی، برخی ویژگی های روحی، اخلاقی، هوشی و فیزیکی جنین را تغییر یا ارتقا داد. یعنی یه جورایی والدین بچه ی دلخواهشون را سفارش میدهند! قبلا هم این مطلب را شنیده بودم اما این موضوع بقدری جنبه های مختلف داره که آدم هر چند وقت یکبار که بهش فکر کنه  با توجه به شرایط روحی و اطلاعاتی که بمرور کسب کرده، هر دفعه از نو کلی وحشت میکنهindecision


دو سال پیش بود که تو اینستاگرام با کولبر ها آشنا شدم و چقدر برایم تصورشون تلخ بود. هی عکس ها را بالا پایین میکردم و بعد مسافت و سنگینی بار بر دوش را تخمین میزدم اما نمیدونم چرا اون موقع اصلا تو ذهنم تصوری از سن کولبرها نیومد، یعنی لابد خیلی عمیق بهشون فکر نکردم وگرنه اگر یه ذره عمیق تر به قضیه نگاه کرده بودم متوجه میشدم که اینها از همون سن پایین کولبر میشوند یعنی اصلا کلبر دنیا میآیند وگرنه که اگر تو بزرگسالی بخواهند کولبر بشوند که نمی تونند یعنی توان و طاقتش را ندارند نوزادی کولبر زاده، کودکی کولبر، جوانی کولبر، پیری کولبر، کولبر مرده 


طرف پشت شیشه ی ماشینش نوشته «عشق من رضا»

چند حالت متصوره:

۱) ماشین مال یه خانمه و خب عشقش اسمش رضاست.

۲) راننده مرد هست و‌خب عشقش یه مرد دیگه هست.

۳) راننده اسم بچه اش رضاست و خب عاشق بچه اش هست نه مامان یا بابای بچه اش؛)

بنظرتون احتمال کدوم بیشتره؟:))


باز هم اومدم کتابخونه:)) برنامه ام اینه امروز استارت زبان را بزنم، میخواستم معلم بگیرم با یه نفر صحبت هم کردم اما نهایتا گفتش آیلتس کار میکنه و خب من نظرم روی تافل هستindecision خلاصه فعلا گرفتن معلم منتفی شد هرچند من عموما میتونم خودخوان پیش برم اما حقیقتش بدم نمیآد این سری با معلم سرعت بیشتری به این پروسه ی زبان خوندن بدهم که اون هم فعلا نشد!

با دختری اومدیم کتابخونه و قبل از اینکه بیاییم تو سالن مطالعه با هم رفتیم بین قفسه ها و کتاب انتخاب کردیم، چند وقت پیش بابام گفته بود براش کتاب بذارم که بخونه ، کتاب بادبادک باز و کتاب عطر سنبل بوی کاج (اسمش همین بود؟ نویسنده ی فیروزه جزایری دوما) را بهش دادم که با هر دو حسابی حال کرده بود و گفت با بادبادک باز گریه کرده:( آهان یه کتاب هم رضا کیانیان داره به اسم این مردم نازنین یا یه چیزی شبیه این؟ اون هم بهش داده بودم که گفت خوشش نیومده و حس کرده خیلی نگاه از بالا به پایینی داشتهfrown آهان میگفتم خلاصه فکر کردم برا بابام ایندفعه از کتابخونه یه کتابی انتخاب کنم، خیلی سخته انتخاب کتاب برای بابا:)) حتی سختتر از انتخاب کتاب برای بچه هامlaugh یهوویی تو قفسه ی کتابها کتاب آبنبات هل دار را دیدم که قبلا تو پست های وبلاگ های دوستان خونده بودم در موردش، سریع همون را انتخاب کردم، صفحه ی اول را خوندم از کلام طنزش خیلی خوشم اومد، گفتم برای این روزهای خاکستری همین خوبه بلکم بشوره ببره wink


 این دو روز که سردار سلیمانی مورد اصابت حمله تروریستی قرار گرفته تو فضای مجازی بین مردم نظرها خیلی متفاوته. من فکر میکنم حمله ی تروریستی و خشونت فی ذاته بد هست و تو این قسمتش سوای اینکه مورد هدف چه شخصی باشه یا توسط چه شخصی صورت گرفته باشه این کار نادرسته.

با شرمندگی باید بگم اونقدرها برام حس غرور ملی باقی نمونده، اصلا اینطور نیست که فکر کنم با اینکار از طرف یه کشور دیگه مورد تحقیر قرار گرفته ام و بخاطر میهنم ناراحت بشم،  یعنی حقیتش را بگم اینقدر رفتارهای این نظا م باهامون اهانت آمیز و تحقیرآمیز بوده که دیگه بر جنازه ی غرورم اشک هام را ریخته ام و درست حسابی خاکش کردم  همون موقعی که بدون اینکه مردم را آدم حساب کنند یه شبه نر خ بنز ین را افزایش دادند و بعدش هم روی مردم اسلحه کشیدند و ده روز اینتر نت را قطع کردند اون روزها اینقدر حس حقارت داشتم که الان تعجب میکنم از این حجم غرور ملی مردم! خوشبحال سران که همچین مردمی داریم. من میترسم از اینهمه حجم خشونت و انتقامجویی که بین مردم رواج یافته:(


یه چیزی بگم! من هنوز سریال فرندز را ندیدمfrown البته دروغ نگم شاید پارسال دو سه قسمتش را دیدم، اون هم با هدف زبان آموزی که دیدم با این هدف نه از دیدن سریال دارم لذت میبرم و نه اون انتظارم از زبان آموزی را برآورده میکنه و این بود که کنار گذاشته شدindecision 

اما نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم این هم جز کارهای انجام نداده ام هست که باید انجام بدهم! 

الان پسری ها نشسته اند وسط هال و دارند با این بلوک های ریز چوبی خونه سازی میکنند البته که بزرگه هدفمند ‌و‌ کوچیکه فقط به هم میریزه؛)) جز مواقع خوشبختی منwink

 


بعد از انتشار پست بعدی، یه دو روزی فرصت داشتم که برای یه آزمونی بخونم آزمون جمعه بود، شبش تا سه نصف شب بیدار بودم و میخوندم و صبح شش و نیم بیدار شدم و با ماشین رفتم حوزه ی امتحانی؛ خوب بود نسبتا امتحان، البته منظورم این نیست که من قبول میشما:)) چون من که نمیدونم بقیه چطور دادن، تازه مرحله دوم و گزینش هم داره اما در مجموع راضی بودم، سر امتحان گیج نمیزدم.

مامانم از شبش اومده بود خونه مون یعنی دیروزش خونه مون بود که بهش گفتم شب بمون که فردا صبح میخوام برم آزمون خونه مون باشی:) تا برگشتم ساعت نزدیک یازده بود. از شنبه هم تا امروز که سه شنبه هست عملا نه درسی خوندم و نه مقاله ای کار کردم:( یه جورایی خستگی و کسالت این دوره تو تنم مونده  و تو این چند روزه هیچ کاری نکردم فقط با استاد کامنتی صحبت کردم و در مورد پلن مقاله حرف زدیم. دیشب به آقای شوهر گفتم باید تکلیف نگه داشتن بچه ها را معلوم کنیم اینطور که نمیشه من هروقت دقیقه نود میشه بگم چند روز نصف روز مامانم بیاد پیش بچه ها اصلا بساطی داریم ها، اول مهر بردمشون مهد که یه دو ساعت باباشون اومده بود اونجا تا من برم جایی کار اداری داشتم خلاصه گریه بچه ها را دیده بودید و گفت خودش نصف روز خالی میکنه و چیششون میمونه تا الان که ده دی ماه هست! این اولین روز هست!!! دیشب گفت باشه، نصف روز خوبه؟ دیگه شاکی شدم گفتم یعنی چی چهار ماهه من رو اینطوری میکشونی؟ هر وقت هم میگم میگی نصف روز کافیه؟ از فردا. خلاصه اینکه الان تو کتابخونه نشستم و آقای شوهر با پسرها خونه هست و من و دختری هم اومدیم کتابخونه. دیگه تصمیم دارم کوتاه نیام و مرتب هر روز این نصف روز را پی اش را بگیرم و خلاصه با آرامش بیشتری بتونم به کارهام برسم.

یه ثبت اظهارنامه داشتم که یه مدتیه دستم بود والبته هر دفعه یه جایی اش گیر داشت که اون را الان تو کتابخونه ثبت نهایی زدم. ثبت علامت تجاری هست در واقع، که برای موکلم انجام دادم امیدوارم علامتشون ثبت بشه، یه دو ماهی طول میکشه تا تکلیفش معلوم بشه اما خب فعلا این قسمتش که دست من بود انجام شد و یه فایل تو ذهنم بسته شد.

باید زودتر دور و برم را خلوت کنم و این برنامه ی زبان خوندن را اجرایی کنم :( شاخ غول زندگی من

الان هم این را انتشار بزنم میخوام بشینم سر مقاله و استارت اون را بزنم.

داره از نوشتن اینجا خوشم میآد:))

 


نمیشه که هم اینها ما را بزنند هم ترامپ! پس عدالت خدا کجا رفته؟ از اونجاییکه هنوز به عدالت خدا ایمان دارم، بنابراین باید مطمین باشم که موشک های ترامپ نباید به یه دونه غیرنظامی بخوره. اینها که تکلیف ملت را معلوم کرده اند و از هیچی نمیگذرند! دست به دامن عدالت خود خدا شده ام:( 

+ هر چی بگیم تف سر بالاست


واقعا ما ملت عجیبی هستیم چند ساله با یه حس خوشایندی میگیم جنگ را بردیم به بیرون مرزها! یعنی، چه همه بچه و زن و مرد سوریه ای کشته شدند که مثلا ما امنیت داشته باشیم!!! حالا من که اصلا این استدلال را قبول ندارم که برای امنیت ما همچین کاری کرده باشند اما اونهایی که با یه خیال راحت و قیافه ی تشکرآمیز این حرف را میزنند، واقعا متوجه شدند این امنیتشون به چه قیمتیه؟ یه بار هم خجالت نکشیدیم از خودمون:(


فقط دلم میسوزه از اون همه زور زدن ها برای انتخابات و متقاعد کردن مردم که ذره ذره باید تغییرات ایجاد بشه و اینکه شعور بیاد جای شور!

من یکی اگر میدونستم قراره اینطوری بشه عمرا یک لحظه اون زحمت ها را به خودم هموار نمیکردم! بیست ساله که حداقل من یکی خودم را الاف این روشنفکربازی ها کردم!


- از اون برف آبان ماه تا این برف آخر دیماه، یه مشت درد و غم و بغض بهمون اضافه شده:( 

- امروز یه کلیپ از مجموعه سخنرانی های تد گوش میدادم، دختری که در۱۳ سالگی از کره شمالی فرار کرده بود، حرفهاش یه جاهایی خیلی تکان دهنده بود. میگفت شما وقتی دلسوزی میکنی یا حس همدردی داری که آن را آموخته باشی و انسان‌ها فی ذاته این حس‌های والای انسانی را ندارند و اینکه اگر شما هیچ وقت آزاد نبوده باشی اصلا نمیتونی همچین مفهومی را تصور کنی! حالا پس چرا این و خواهرش فرار کرده بودند؟ دنبال یه کاسه برنج و فرار از گرسنگی! میگفت اونجا اصلا مفهوم عشق رمانتیک وجود نداره شما فقط یک عشق میشناسی اون هم عشق به رهبر! میگفت همیشه به ما میگفتن رهبر بخاطر ما گرسنگی میکشه و ما همیشه غصه ی اون را میخوردیم و من بعد از فرار وقتی دیگران بهم گفتند رهبر تو عکس ها از همه چاق تر هست متوجه شدم اون چاقه!!! یعنی تبلیغات جلوی چشم‌هایم را گرفته بوده ! و در آخر گفت اگر برای حقوق بشر ماهایی که بیرون از کره ی شمالی هستیم هیچ کاری نکنیم، اونهایی که اون داخل هستند اصلا متوجه نیستند در بند هستند و آزادی چه مفهومی داره. هیچ وقت اینطور به این قضیه نگاه نکرده بودم اینکه یه سری مفاهیم اگر برای ما بدیهی شده بخاطر آموختن اونهاست وگرنه فی ذاته بلد نبوده ایم! این خیلی معنی اش وحشتناکه! یعنی میشه خیلی مفاهیم فاشیستی را با یه زر ورق شیک خوشگلش کرد و به خورد مردم داد! حالا این زر ورق میتونه دین و مذهب باشه! حفاظت از مام وطن باشه! حفاظت از خون شهدا باشد! اعتقاد به اینکه ما خوب تریم و یا بر حق هستیم! اینطوری میشه که به خودمون میآییم و میبینیم انگار یه عده ای عصبانی اند و دارند داد میزنن که چرا فلان گروه سرکار هستند و ما نمیریم سر کار که ما هم مثل اونها بگیم خوب حالا نوبت ماست و شماها باید ماست هاتون را کیسه کنید! اینجاست که واقعا باید خرد جمعی در راس امور باشد و مدام نظرات مختلف همدیگه را تعدیل کنند و عملا مردم وامدار هیچ گروه یا حزبی نباشند.


این مدت خیلی حس های مختلفی را تجربه کردم، ناامیدی، درد، غصه، تنفر، ترس، بیچارگی و استیصال و دچار یه حس رکود شدم. هفته ی گذشته عملا شاید به یک پنجم برنامه ریزی هام هم نرسیدم اصلا دلم نمیخواست خودم را از مود غم و غصه در بیارم. من کلا از اون دسته آدمیهایی نیستم که مثلا عکس های پروفایلشون را به مناسبتهای مختلف عوض میکنند یادم نمیآد عکس پروفایل را شاید شش هفت ماهی میشد که گذاشته بودم و تغییری نکرده بود اما هفته ی گذشته بقدری این بغض و درد در تک تک سلول های بدنم زیاد بود که یهو  چشمم افتاد به پروفایلم و در لحظه فکر کردم دلم میخواد برای همیشه سیاه باشه :( پروفایل تلگرام و واتساپ را سیاه کردم و اصلا دلم هم نمیخواد تغییرش بدهم:( حالا مثلا قبلا میدیدم مردمی که عزیزی از دست میدهند خیلی عزا را طولانی میکنند و یا بنر میزنند و همیشه نسبت به این کار حس بدی داشته ام اما الان خودم دوست دارم غصه ام را عیان کنم:(

روزهای دوگانه ی خیلی بدی هست . تازه من دو تا بچه ی کوچیک دارم که واقعا هر لحظه عشق و زنده گی را با خودشون به زندگی ام تزریق میکنند و دخترم که قشنگ الان روحیه های تینیجری را داره نشون میده و اون هم کلی فراز و فرودهای روحی داره و عملا من را دنبال خودش میکشونه اما با وجود همه ی اینها باز هم زور غم زیاده یه حس سرخوردگی عمیق دارم از اینهمه سالی که فکر میکردیم داریم تغییری ایجاد میکنیم و واقعیت اینه که هیییییچ کاری نکرده ایم به یه انفعال رسیدم، به یه بی حسی، به یه حس سِر شدن دارم فکر میکنم باید این حجم ناامیدی و یأس را بزنم کنار . این ذره ذره شخصیت له شده و داغون را باید جمع کنم باید ققنوس وار از خاکسترم سر بلند کنم


یکماه پیش فایل پروژه را فرستادم برای استاد، قرار بود کامنت های خودش را بذاره و بعد فایل را بفرسته برای خانم دکتر که ایشون هم کاملش کنه و بخشی که مربوط به تخصصش هست را بذاره. چند روز پیش نهایتا به استاد پیام دادم که استاد تغییرات را انجام دادید فایل را بفرستید که من موارد شکلی و . را هم نهایی کنم. اونوقت تازه میگه از خانم دکتر پیگیر بشوید که فایلشون را ارسال کنند! خب من تا اون موقع فکر میکردم استاد کامنت های خودش را گذاشته روی فایل، تا اینکه زنگ زدم خانم دکتر و گفتند میشه دوباره برام ایمیل کنی!؟ پیام دادم به استاد و گفتم شما میفرستید یا من؟ میگه شما بفرست، پس تا حالا چکار میکردند؟ میخواستم جواب بدهم همون کاری که شما میکردی! تازه این استاد مثلا استادی هست که تو چند تا دانشگاه تاپ مملکت درس میده! نمیگم استاد بدی هست، نه. اما حرفم پویایی اساتید هست و جو غالب بر فضای پژوهشی!


من تصمیمم این بود که پرستار بگیرم برای هشت ساعت در روز، از طرفی دیگه دنبال این بودم که در دایره ی آشناها جستجو کنم. یه پرستاری قبلا برای برادرزاده هام میرفت که بنظرم خانم خوبی میاومد یعنی مهم‌ترین نکته اش جدیتش بود و اینکه بلد بود با بچه بازی کنه! باهاش تماس گرفتم و‌چون بچه ی خودش مدرسه میرفت و ظهر میاومد گفت نمیتونه تمام وقت بیاد، من هم همون لحظه با خودم فکر کردم شاید همین نیمه وقت برا من هم بهتر باشه تا بچه هام به حضور پرستار عادت کنند. این بود که همون موقع تو مکالمه بهش پیشنهاد نیمه وقت تا ظهر را دادم و قرار شد فکرهاش را بکنه الان با هم صحبت کردیم و قرار شد انشاالله از شنبه بیاد، از هشت صبح تا دوازده و نیم:) برای شروع بنظرم خوبه! البته که میدونم شاید هفته ی اول مجبور باشم خودم پیششون بشینم تا بچه ها عادت کنند. آهان فقط یه نکته که گفت احتمالا تا آخر اردیبهشت بیاد به یسری دلایل شخصی، که اون را هم من قبول کردم یعنی فکر کردم تا اون موقع ببینیم چه کاره ایم:)) خلاصه با سیستم توکل به خدا پیش بریم:)) 

+ هر موقع میخوام یه کار ریسکی طور انجام بدهم میگم با سیستم توکل بر خدا:)) یکبار به یه دوستی گفتم با این سیستم برو‌‌جلو! گفت این سیستم به تو خوب ساخته:)))) 


پنج صبحه و بیدار شدم. با اینکه ذهنم درگیر برنامه ریزی هست اما برای فرار از برنامه ریختن هی میرم تو شبکه های اجتماعی:( خب تو این خوندن ها یه چیزایی به ذهن آدم خطور میکنه:) 

میدونید من خیلی وقتها به این فکر میکنم که چرا وضعیت ما تی نمیخوره؟ چرا اوضاع کشورمون اینقدر بد هست؟ همه مون از ضعف مدیریتی و اقتصادی و ی و‌حتی علیرغم ادعای حضرات ضعف نظامی! مینالیم، پس چرا هیچی هیچ جا درست نمیشه؟ 

میدونید چون تغییر سخته! چون تغییر باید در همه ی سطوح جامعه و بین همه ی مردم باشه. به این نتیجه رسیدم تا وقتیکه ما هنوز مرده هامون و مراسم تسلیت گویی اشان را به این جماعت میسپاریم، وضعیت ما همینطور باقی خواهد ماند:( ما مانده ها، ما بازماندگان تا این حد جسارت نداریم، مراسم وداع عزیزانمان را فارغ از اراجیف اینهایی برپا کنیم که هیچ کدوم به هیچی قبولشون نداریم! بنظرم وقتی میشه به تغییر امیدوار بود که در همه ی اموراتمون به اینها نههههه!!! بگیم. اتفاقا همین مسایل جزیی!

+اول سرحال بودم اما الان ذهنم بین خواب و بیداریه! نمیدونم منظورم را درست رسوندم؟


امروز هم دوباره بچه ها را گذاشتم خونه و اومدم کتابخونه. یعنی دومین روزیی که بچه ها با پرستار تنها میمانند البته در حد دوساعت. دیروز پسر بزرگه خیلی خوب کنار اومد و قشنگ خداحافظی کرد، تردید داشتم چون مامانم خونه مون بود اینقدر خوب کنار اومده باشه، اما امروز هم گوش شیطون کر خیلی خوب با قضیه کنار اومد، تا دم در اومد و بوس فرستاد و بای بای کرد اما کوچیکه به محض اینکه دید شال و پالتو پوشیدم شروع کرد به نق نق کردن اما خب دیگه من اومدم.

انشاالله از هفته ی دیگه تمام تایمی که پرستار خونه هست من بیام کتابخونه:)


امروز چهارمین روزی هست که پرستار اومد خونه. خب این چند روز را خونه بودم تا بچه ها به حضورش عادت کنند و البته هر روز یه یک ساعتی به کارهای خودم رسیدم اما بقیه ی زمان را تو خونه میپلکیدم و خونه زندگی را سامون میدادم و کارهای خونه را میکردم. اون یکساعتی را که میشستم پای لپ تاپ پسر بزرگه میاومد مینشست پیش من! گهگاهی حرفی و سوالی میکرد و بقیه اش را با اسباب بازی خودش مشغول میشد. امروز مامانم اومد خونه مون، از قبل تصمیم داشتم امروز یه ساعت از خونه بیام بیرون با اومدن مامانم نظرم برگشت اما باز فکر کردم بیام کتابخونه، تا ساعت یازده خونه بودم و ساعت یازده لباس پوشیدم و اومدم بیرون. با تردید به پسر بزرگه گفتم من میرم بیرون کار دارم و تو پیش خاله باش! برخلاف تصورم با لبخند گفت باشه:) حالا نمیدونم چون مامانم خونه بود اینقدر خوب برخورد کرد یا واقعا اینقدر خوب پذیرفته؟ تازه اومد دم در برام بوس فرستاد و خدافظ گفت و در را هم اون بست:))
فردا که با پرستار با هم باشند معلوم میشه، چکاره ایم؟ اما تصمیم دارم اگر هم گریه کرد بیام بیرون اما همین ساعتای یازده که تا ظهر خیلی طولانی نشه.

این چند روز تازه فهمیدم این دوسال اخیر چقدررررررر من خسته میشدم! یعنی همینکه با آرامش ناهاری گذاشتم و راحت خونه را تمیز کردم و نباید بین این کارها دو تا بچه را ضبط و ربط کنم کلی احساس سبک بودن کارها را کردم:) تازه کلی کارهای عقب مونده ی خونه را گذاشتم همین چند ساعت که پرستار بچه ها را نگه میداشت و یک ساعت هم کارهای لپ تاپی را انجام دادم. اما همون تقریبا سه ساعت که با فراغ بال کارهای خونه را میکردم و مدام یه بچه بغلم نبود کلی مزززه داد:) حقیقتش قبلا خیلی بهم میگفتن یه پرستار بگیر حتی اگر خودت خونه ای اما نمیدونم چرا فکر میکردم باید با هر ضرب و زوری خودم همه ی کارها را بکنم؟ علاوه بر اینکه من الان پرستار گرفتم قرار نیست باز کارم را سبک کنم بلکه عملا میخوام تو اون تایم برنامه های کاری را رسیدگی کنم و باز کار خونه میمونه برای عصر که پرستار نیست و من با سه تا بچه اونوقت خونه ام! فقط این چند روز مزه ی زندگی سبکتر یادم اومد:)) همینجا در مورد همسر یه توضیح بدهم، انصافا شوهر من برای بچه ها بابای خیلی خوبه و براشون خوووب وقت میذاره اما در مورد من و کارهای خونه تا کارد به استخون نرسه فکر نمیکنه باید کاری بکنه خخخ حالا من هم از اون زن هایی نیستم که همه اش تمیز کنن و خونه مرتب باشه ها! نه بابا!!! اون که نمیکنه، من هم فقط در حد ضرورت و اینکه خونه حداقل های نظافت را داشته باشه:) خلاصه در و تخته با هم جور شدیم:0

آهاااان راستی کتاب آئورا را تعریفش را شنیده بودم و دوست داشتم بخونم، تو سامانه کتابخانه نگاه کرده بودم و دیدم این کتابخونه که من میام داره، اون را هم امانت گرفتم:) یه کتاب کوچیک نود صفحه ای هست.

صبح ناهار قیمه گذاشتم، ده دقیقه دیگه برم خونه که ناهار بخوریم:)


چند وقته قرار‌ دختری را ببرم استخر، خلاصه چهارشنبه که بدلیل شهادت استخرها تعطیل بود! اصلا باور نمیکردم! اونوقت فکر کن یه را رییس سازمان ورزشی بولینگ و بیلیارد و فلان کرده اند(سمت اداری اش را دقیق نمیدونم اما تو مایه های ریاست بود)، خب ذهنیت این مدلی غالبه:( خلاصه چهارشنبه کنسل شد و برا پنجشنبه گفتم برادرزاده ام را هم ببرم که اخوی گفت بذار فردا جمعه من بلیط هم دارم، شب مهمونی بودیم و قرار بود برادرزاده بیاد خونه ی ما بخوابه که امروز صبح ببرمشون استخر، که اونجا تردید ویروس کرونا مطرح شد، البته من گفتم عموما شخص مریض که نمیاد استخر و اصلا استخر نرفتن جز موارد پیشگیری نیست! و حقیقتا جرأت نداشتم به دختری بگم کنسل! طفلک خیلی وقته میگه و خودم هم دوست داشتم برویم، نهایتا با تغییر برنامه موافقت کرد با این توصیف که ایشون رفتن خونه ی دایی شون و دیشب اونجا خوابید:) تا کی بشه برنامه ی استخر را عملی کنیم.

امروز میخوام خونه را مرتب کنم که فردا پرستار اومد، خونه مون تر و تمیز باشه؛) 

پسر بزرگه هنوز خوابه و کوچیکه سه ساعته بیداره:( 

خیلی دوست دارم یه روز بساط جوجه ردیف کنم و یه جمعه ظهر دو تا از دوستان را با خانواده شون پارک جنگلی دعوت کنم، هر کدومشون یه بچه دارند که تقریبا همسال پسر بزرگه هستند. انشاالله بشه تو همین بهمن ماه، اصلا هواشناسی را ببینم اگر هوا مساعد بود برای جمعه ی آتی، انشاالله. چون جمعه ی بعدی اش هم انشاالله تولد پسرا باشه:) 

برم پسر بزرگه را بیدار کنم تا جیشش در نرفته:(

 


هی میخوام بیام بگم آیدای وبلاگ پیاده رو لینک کتابش به اسم "دکتر برایان از دودکش بالا میرود" را گذاشته تو وبلاگش، میتونید دانلود کنید و بخونید و البته که لذتش را ببرید. نمیدونم چطور لینک بذارم و حقیقتش نمیخوام وقت بذارم ور برم ببینم چه جوری لینک میذارند. اگر خواستید کتاب را بخونید از وبلاگ خودش مستقیم بیرید:))

خیلی وقت پیشتر ها یه دوستی بهم گفت شخصیت افسانه در کتاب مردی به نام اوه خیلی شبیه شخصیت منه:)) از اون موقع فایل پی دی اف را گذاشتم تو گوشی، در بین اون چند تایی کتاب دیگه هم خوندم اما این هنوز نصفه مونده. اون را هم بخونم ببینم شخصیت افسانه چطوریه؟ فعلا اونجایی رسیدم که بچه سوم را حامله است و اسباب کشی کرده اند به همسایگی اوه.

الان تو کتابخونه ام، شارژ لپتاپ رفت روی اخطار، اومدم شارژر بزنم دو تا پریز نزدیک این میزه که یکی اش را یه خانمی زده، بهم گفت من بکشم؟ گفتم نه یه پریز دیگه هم هست. زدم و دیدم انگاری اون پریز خرابه بهش آروم گفتم انگار اون خرابه من برا شما را بکشم بعد جابجا میکنیم. دقیقا همینقدر کلمه! و فوق العاده ارام ! بعد فکر کنید صدای نچ نچ یه دختره میآد!!! که یعنی چرا صدای حرف میآد؟ واقعا نمیفهمم! خب بابا پانزده ثانیه صبر کن! بعدش یعنی اینقدر شما حواست پرته؟ حالا مثلا من بخوام بیشتر از این رعایت کنم دقیقا باید چکار کنم؟


1_ پریروز تولد یکسالگی پسر کوچیکه بود:) میخواستم بیام یه چیزی بنویسم براش که نشد. هفته ی دیگه هم تولد سه سالگی پسر بزرگه هست:) برای پس فردا شب، پنجشنبه شب، مهمون دعوت کردم انشاالله جشن تولد پسرا را بگیریم:))

2_ هر شب که میخوام بخوابم میگم فردا صبح هشت صبح بیام کتابخونه اما باز صبح که میشه اینقدر کارهای ریز ریز هست که تا بجنبم و به اینها برسم باز میشه نه و نیم که کتابخونه ام:( باید جدی بگیرم این یک ساعت و نیم صبح را.

3_ دارم برای تافل میخونم یعنی هدفم اینه برای تافل بخونم اما الان یه سری فایل های وکب و لیسنینگ را دارم میخونم و یه جزوه ی گرامر اعلایی. اگر برسم اینها را تا آخر اسفند تموم کنم خیلی عالی میشه که هزار بار بعیده! خیلی کند پیش میرم و کلا اوضاع خیلی داغونه به داغونیه وقتی که آدم شروع به خوندن میکنه و میبینه واااای چقدر بلد نبودن هاش زیاده! همون اندازه اوضاعم داغونه و حالم خرابه:(

4_ جمعه هم انتخاباته که حتما رای نمیدهم. یه پیامی دیدم تو فضای مجازی، که علاوه بر اینکه رای نمیدهید تو اون روز حدالامکان از خانه هامون خارج هم نشویم که شهر ها به شدت خلوت باشه. یه جورایی با این کار موافقم چون تو کشوری که هر وقت مردمش اعتراض داشته باشند به ضرب گلوله خفه میشوند شاید برای نشان دادن اعتراض بهترین کار همان در خانه ماندن باشد.


صبح رفتم تشییع جنازه ی یکی از اقوام که البته بیشتر از اینکه از اقوام باشه با دو تا از دختراش دوست صمیمی هستم، الان داشتم تلگرامم را بالا پایین میکردم که دیدم عکس باباش را گذاشته پروفایل، رفتم چت های هفته ی پیش را خوندم، هفته ی پیش تازه خبردار شده بودم باباش مریض شده و بیمارستانه که پیام دادم احوالپرسی و بعدش زنگ زدم صحبت کردیم، طفلکی ها چقدر دل بسته بودند به نتیجه ی روند درمان، چقدر بغضم گرفت از اونهمه امید و دعا و . که بیفایده بوده. نمیدونم در مورد مسایل اینطوری چندان آدم امیدواری نیستم که دعا و نذر و نیاز جواب بده، به این نتیجه رسیدم دعا و نذر فقط سپری کردن دوران انتظار را برامون راحتتر میکنه وگرنه قرار نیست در نتیجه تاثیری بذاره. 

+ امروز روز زن هست، اصلا از این تاریخ ها و مناسبت های تقویمی خوشم نمیاد. تو تاریخ میلادی نامگذاری روزها با فلسفه ی اینه که حق و حقوق صاحبان اون روز بهتر و بیشتر بشه! تو مملکت ما همه چیز لوس و لوث شده:( 


به خودم سه دقیقه وقت دادم بنویسیم و هر جا تموم شد وقتم انتشار را بزنم!

صبح بلند شدم و از شب قبل تصمیم داشتم قبل از هشت بیام کتابخونه. رفتم دستشویی دیدم اینقدر دستشویی کثیفه که دیگه والله از روی پرستار هم خجالت میکشم خخخ گفتم جهنم بشورش! کلی  شستم با تاید و سفیدکننده و جرم گیر. مثل نو شد ( یا ابوالفضل دختره اومده میگه میشه یه کم آرومتر بزنی!!! منظورش دکمه های کیبورده :0 )

میگفتم اون را شستم و  بدو اومدم رفتم حموم بعدش مرغ را گذاشتم رو گاز و کف آشپزخونه تمیز شد و هزار بار پسری ها را بغل کردم و هزار بار با دختری حرف زدم . نهایتا خونه را سپردم به پرستار و به دختری گفتم تا ظهر خونه را جارو برقی بکشند  و دختری هزار پانصد بار غررررر زد :0


پسر کوچیکه از دیروز یه کم سرماخورده بود و دیشب نیمه شبی بیدار شدم از ناآرامی اش یعنی کلا نتونستم بخوابم، دیدم داغه دیگه تب سنج نگذاشتم و قطره ی استامنفون بهش دادم و‌ شکر خدا خوابید. صبح ساعت هشت بیدار شدیم که بیست و دو بهمن بود و تعطیل. همینکه از پنجره چشمم به بیرون و درخت کاج جلوی پنجره افتاد دیدم پر از برف شده؛) اصلا دیشب اونقدر هوا سرد نبود که بخواد همچین برفی بیاد! بعد از ناهار سریع جمع کردیم که تا هوا گرمه بریم برف بازی، آماده کردن سه تا بچه و لباس گرم پوشوندن و وسایل ضروری احتمالی را جمع کردن کلی انرژی از آدم میگیره و یه فلاکس چایی برداشتم و از همه دیرتر رفتم پایین. رفتیم ابتدای جاده ی لشکرک، خوب بود مردم هم نسبتا زیاد اومده بودند و بساط لبو و آش و بلال و . براه بود. خیلی نتونستیم بمونیم هوا سرد بود و حقیقتا با دو تا بچه ی یکساله و سه ساله که کوچیکه سرماخورده باشه  اصلا کار راحت و به صلاحی نبود. پسری که خوابش برده بود اول من تو ماشین بودم اما بعد از یه ربع شوهرم اومد که بچه را بگیره و من بروم پیش دختر و‌پسری؛)) یک ربع هم بودم و برگشتیم تو ماشین. بچه ها هنوز دوست داشتند بمونند اما پسر کوچیکه بی حوصله بود، اول قرار شد برویم جلوتر یه جا بایستیم چایی بخوریم که پسر کوچیکه استفراغ کرد، تمیزکاری کردیم و من گفتم  نه دیگه نمیشه با این وضع با بچه تو ماشین نشست، اینطور بود که فلاکس چایی دست نخورده برگشت خونه. رسیدیم خونه دیگه  پسرکوچیکه هم الحمدلله حالش خوب شد. البته فردا صبح وقت دکتر براش گرفتم.

زنگ زدم به بابام احوالپرسی، میگه کجایید بیایید اینجا!  براش تعریف کردم چه ها کردیم، میگه واقعا خیلی همت دارید با چند تا بچه! تو این هوای سرد!!! میگم بابا گیر بچه ی زبون نفهم نیفتادی؛))) بابام میگه: برا خودت پپسی باز کن(یعنی خودت را تحویل بگیر) منظور من این بود که ما خیلی بچه های خوبی بودیم؛)) که بابام هم سریع نکته اش را گرفت  ، بعد میگه خدا رو شکررررر بچه هات خوبند، خودتون هم خوبید؛))

- میگم این‌ جاده ی لشکرک و تلو خیلی قشنگه ها! انشاالله اواخر اسفند و اوایل بهار وقت بذاریم بریم طبیعت گردی 


خب تولد پسری ها هم گرفتیم، خدا رو شکر خوب بود.

از چالش های این روزهام اینه که چطوری میشه حس حسادت را در بچه مون کنترل و مهار کنیم و بهش آموزش بدهیم که چطور با این حسش مواجه بشه! دختری ده ساله ام تو اینجور مواقع خیلی حرکت‌های از سر حسودی داره! البته الان فکر کردم مثلا تولد مهمونی برویم جایی اکی هست، اما نسبت به این پسری ها دیشب به وضوح حسادت کرد اون هم وقتی کادوهاشون را باز کرد، تازه من که اصلا نبودم تو باز کردم کادوهاشون، داشتم کیک میبریدم اما تا کادوها باز شد و کیک هم بریده شد بعدش دیدم با بغض رفت تو اتاقش:(

و باز هم باید بگم که واقعا واقعا بمراتب خدمات و سرویس هایی که به دختری میدهیم اکر بیشتر از پسرها نباشه، کمتر نیست. اگر دوستان فایل یا مطلبی داشتید در مورد آموزش کنترل حس حسادت، لطفا معرفی کنیدyes


این را سریع بنویسم و برم برسم به کارم. دیروز تو وبلاگ دوستی به وبلاگی رسیدم که چند ماهی شروع به خوندن زبان کردن و حالا داره پست هاش را به انگلیسی میذاره. به لینک هام اضافه اش کردم که باز هم بهش سر بزنم:)) واقعا خوشم اومد از این کارش و از اراده اش:) عالی بود این حرکتش. بنظرم واقعا نیاز داریم که برای تقویت زبان خروجی داشته باشیم و این مدل نوشتن میتونه یه حرکت خوب باشه. تصمیم گرفتم هر روز یه نیم ساعت اواخر شب وقت بذارم یه چند خطی بنویسم و از متن ها و چیزهایی که خونده ام استفاده کنم. احتمالا یه فایل ورد باز کنم و با قید تاریخ روزانه اینکار را انجام بدهم.

در مورد این شرایط فعلی و ویروس کرونا، هر روزی که میگذره به حجم نگرانی و ناراحتی من اضافه میشه، هر روز بیشتر میترسم که اگر بچه هام این مریضی را بگیرند؟ میدونم گفته اند بچه ها نگرفته اند اما من اصلا اعتماد ندارم به اینها و حرفهاشون. من میترسم برا بچه هام:(


پریشب تا دوازده تو آشپزخونه بودم که کارهای ناهار فردا را بکنم که صبح ساعت هشت برم کتابخونه، تا کارها تموم شد و اومدم بخوابم گوشی را دست گرفتم و دیدم ای بابا برای دو روز مدارس و کتابخونه ها تعطیل شده! امروز هم که زمزمه اش هست تا آخر هفته تعطیله و یه پیام تو کانال مدرسه دیدم انگار احتمال تعطیلی مدارس تا شانزدهم فروردین بود که دیگه لینک را باز نکردم و اصل مطلب را نخوندم.

این روزها بخاطر این تعطیلی ها بالاجبار تو خونه هستم و نمیشه رفت کتابخونه. دیروز یه سری کار ثبت صورتجلسه و تنظیم کارهای شرکتی داشتم که انجام دادم و بعد از ظهر هم اونقدر ها نتونستم درس بخونم:( باید یه برنامه جدی بذارم و هر جور شده خودم را مقید کنم مقدار ساعت تعیین شده را حتما حتما درس بخونم اما واقعیت اینه اینقدر موضوعات و مسایل ریز و درشت هست که هی مانع میشوند و اگر اون تایم را از دست بدهم انگار دیگه بعدا برام جبرانش غیرممکن میشه:((

در مورد ترس و اضطراب و ندونم کاری مثلا مسئولین در مورد کرونا هیچی نمینویسم که کمتر اذیت بشم.

دختری تحت تاثیر کارتن دختر کفشدوزکی عاشق فرانسه شده البته یادم نیست شاید قبل از اون هم حرفش را میزد، نمیدونم، خلاصه چند وقتی هست با برنامه ی دولینگو روزی یه ربع زبان فرانسه میخونه و برای من بیشتر از یادگیری زبان فرانسه برام مهمه پشتکار و دنبال کردن برنامه هاش را یاد بگیره. هر وقت میام سر لپتاپ که قبل از من سر لپ تاپ بوده، میبینم تو گوگل یه مطلبی در مورد فرانسه و پاریس و برج ایفل و . سرچ کرده و صفحه اش بازه یا مطلبی را سیو کرده است:))

یکی دو هفته  پیش داشتیم میرفتیم جایی که پسری از تو ماشین یکی از این دکل های برق را دید و با هیجان خواهرش را صدا زد و گفت برج ایفل:)))

دارم کتاب دختری از ایران را میخونم، زندگینامه ی ستّاره فرمانفرماییان هست، فایل پی دی اف رایگانش در اینترنت هست. به اونجایی رسیدم که در اسفند 1324 برای رفتن به آمریکا با خانواده اش خداحافظی میکنه . یعنی در واقع بخش زندگی خارج از باغ شاه شروع میشه. علاوه بر زندگی نامه اش شناخت فضای ی دوران انتهای قاجار و رضاخان و آشنایی با زندگی شلوغ و پرجمعیت یه شازده ی قاجار و مدارس امریکایی و فرانسوی اون موقع را میشه فهمید، خلاصه چون زندگینامه ی واقعی هست و خیلی هم دور نیست خوندنش خیلی جذابه. از دیگر نکاتش تغییر وضعیت و جایگاه اجتماعی ن و جهش بزرگی که سبک زندگی زنها داشته را میشه از کتاب فهمید. کتاب خوش خوانی هست.


از چی بگم؟ از کرونا که همه را درگیر کرده؟ از اینکه به زعم آقایون فقط افراد با بیماری های زمینه ای را نمی کشه بلکه کلی جوان بدون هیچ بیماری زمینه ای را کشته! اینکه فقط با شستن دستها مهار نمیشه؟ اینکه آقایون همه چیز را کرده اند مایه ی مباهات و پیشرفت خودشون! اینکه پسر گنده شون میآید توئیت میکنه من هم کرونایی شدم با یه شکلک خنده! اینکه تو این مملکت برای ما همه چیز فاجعه هست و برا حضرات همه چیز فان هست و تفریح؟ اینکه هر چی میکشیم از نادانی و نفهمی کسانی هست که نه بلدن و نه حاضرن بپرسند و نگاه کنند  و یاد بگیرند! خب آخه چشمهاتون را باز کنید ببینید همه ی دنیا چکار میکنه شما هم همون کار را بکنید! همه ی دنیا رفت و آمدها و ورود به کشورشون را با جدیت کنترل کرد اونوقت شما چه کردید؟ میدونید چه حسی دارم! بچه ای را دیدید ده دقیقه ساکت باشه حتما یه گوشه ای داره خرابکاری میکنه! الان نقل اینها شده! اگر یه لحظه ازشون غفلت کنیم یه جایی یه گندی بار میآورند که هیچ کاری اش هم نشه کرد:( بله روزهای کرونایی میره یا با ما یا بدون ما! یا با عزیزان ما یا بدون عزیزان ما!

+ با پرستارها بچه ها هماهنگ کردم فعلا نیاد تا اوضاع بهتر بشه انشاالله


امشب دخترم اومد پیشم نشست و گفت مامان بیا باهم گپ بزنیم:)) کلا خیلی این حرف را میزنه و با اینکه خودش شخصتیا کم حرفه اما از صحبت کردن با من لذت میبره و میگه دوست دارم با هام حرف میزنی:) حالا حرفهایی هم که باهاش میزنم بیشتر حرفهای انگیزشی هست! مثلا در مورد اراده داشتن، پشتکار داشتن، جسارت داشتن و استقلال شخصی و از این جور چیزها و بینشون هم از داستانهای بعضا مولانا یا چیزههای دیگه ای که شنیده یا خونده ام تعریف میکنم.

امشب فکر کردم ابتکار بخرج بدهم و گفتم بیا همینجا بشینیم با بابا سه تایی گپ بزنیم، مخالفت کرد که این دو تا نمیذارن منظورش پسرها بود که گفتم اگر نشد بعدش میریم تو اتاق حرف میزنیم. و اینکه گفتم بذار من یه موضوع مطرح کنم که گپ سه نفره اش جالبتر باشه:) نهایتا این سوالهایی را مطرح کردم که اگر قرار باشه برای یه هفته یا یک ماه بروی در یک جزیره ای با خودت چی میبری؟ با خودت کی را میبری؟ دختری گفت کتاب و یه سگ (آخه عاشق اینه سگ داشته باشه) گفتم اگر قرار باشه یه آدم را ببری کی؟ گفت دختر دایی اش را که با هم همبازی بشوند حسابی. از من پرسید تو چی؟ گفتم گوشی ام یا لپ تاپ و اینکه توش یه سری فایل کتاب باشه حتما. در مورد آدم؟ گفتم ترجیح میدهم یه آدم جدید با خودم ببرم که با هم حرف بزنیم و خب بیشتر بشناسیم همدیگه را! حقیقتش این فکر یهویی به ذهنم رسید چون اول داشتم بین آشناها فکر میکردم و نهایتا یهویی فکر کردم ترچیح میدهم آدم جدیدی و رابطه ای جدید باشه. بگم که اصلا من در مورد جنسیت شخص هیچ فکری نکرده بودم! اما یهو چشمهای دخترم برق زد و گفت آدم مجرد باشه جنس مخالف با خودش ببره:)) گفتم که چی؟ که فکر کنه باهاش ازدواج کنه؟ گفت آررره گفتم خب اگر ازش خوشت نیومد و یه ماه مجبور بودی باهاش باشی، چکار میکنی؟ سریع بدون هیچ تأملی گفت با پول خودش براش بلیط میگیرم میفرستمش خونه اش :)))) و کلی هرهر کر کر خندید :)))) گفتم خب چرا آدم متأهل نتونه با جنس مخالف بره؟ احتیاط کرد و فکرش را لو نداد گفت نمیدونم! گفتم میترسی وابسته بشه؟ گفت آره! گفتم خب راست میگی کار سختیه و راحت نیست و آدم باید خیلی مراقب باشه و شاید نتونه مقاومت کنه! {داخل گیومه بگم که تلاش من برای مشارکت همسر کم حرف در گفتمان تقریبا ناکام ماند و ایشون اصلا در بحث مشارکت گرمی نداشت و باید به زور ازش حرف میکشیدیم که خب به قول دختر گپ را یخ میکنه} دیگه یواش یواش گپ ما هم دو نفره شد بین من و دخترم، ازم پرسید مامان قبل از بابا با چند نفر حرف زدی؟ گفتم زیاد بودن کم نبودن اما خب بین اونها فکر کردم بابات بهتر باشه یهویی پقی زد زیر خنده! گفتم چیه؟ از اختلاف نظرهای ما خنده ات گرفت؟ خب اختلاف های ما اصلا جدی نیست و شاید بیشتر بشه گفت یه گیر دادن باشه! پرررووو گفت آره مامان تو خیلی گیر میدی!!! که خب من محل ندادم بهش:)) بعد گفت من با یکی بخوام حرف بزنم کجا باید برم؟ گفتم هر جایی میتونه باشه. پارک، سینما، تیاتر، کافی شاپ . پرسید اونوقت کی پولش را بده؟ گفتم هر کس مال خودش را! با تعجب نگاهم کرد! گفتم خب تو که نمیدهی؟ میدهی؟ پولی که از ما گرفتی یا خودت کار کرده باشی؟ گفت نه!!! گفتم خب اون هم اگر بده بعدش ازت توقع داره مراعات خواسته هاش را بکنی! و اصلا اینکه اون برای تو پولی خرج کنه، در موقعیت تصمیم گیری ات باعث میشه استقلال تو کم بشه! خوب نمیفهمید.ک/ اینها را، که بهش گفتم اصلا دلیلی نداره دیگری برای تو هزینه کنه! گفتم مثلا گرسنه اید و میروید ساندویچ بخورید اگر دیدی داره چرت و پرت میگه اگر پول ساندیچت را خودت داده باشی،راحت میگی من کار دارم ساندویچت را میذاری تو کیفت و میروی:) اما اگر اون پول ساندویچت را داده باشه شاید خودت را مجبور کنی که بشینی و چرت و پرت هاش را گوش بدهی! و یخرده در مورد ضرورت حفظ استقلال در رابطه باهاش حرف زدم.

+ دخترم هنوز ده سالش کامل نشده و من اصلا مطمین نیستم این حرفها درست بوده بهش زدم یا نه؟ اما خب میخواستم یادم بمونه و اینجا نوشتم.


هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و . بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینقدر که یه موقع هایی جوری دیگه نگاهشون میکنم انگار بخوام در بدنشون ویروسی را پیدا کنم!و بخش دیگری از ذهنم درگیر برادرام و خانواده شون و پدر و مادرمه. خلاصه اینکه نمیدونم دارم توجیه میکنم و میشه باز هم امیدوار و پرانرژی بود! یا احساسات من و حال و روز من طبیعیه؟ نمیدونم روزها و احساساتی را تجربه میکنم که برا خودم غریبه و من اون آدم سابق نیستم!

+ امشب بنا بر درخواست دخترم و تغییر روحیه ی خودم با هم گپ داشتیم. خب این روزها همه اش خونه هست و بالتبع زیاد پیش مبآد که من کارها و برنامه هاش را بهش یادآوری کنم. بنابراین گپ اول شد قورباغه ی ج و لعنتی را همون اول صبح قورت بده:) وقتی از حس های وقتیکه کارهاش مونده میگفتم دخترم چشمهاش برق میزد و میگفت وای آره تو از کجا میدونی؟ همیشه بهش میگم مامانا همه چیز را میفهمند، بدجنسی کردم و بهش نگفتم چون خودم هم از اون قورباغه ها ی لعنتی دارم و اینها همه واگویه ی حس های خودمه.

موضوع دوم گپ؛ این روزها متاسفانه متوجه شدم دوست به ظاهر محترمی پشت سرم کلی بدگویی کرده! با دخترم در خصوص این موضوع حرف زدم که به جای اینکه بیفتیم تو زندگی بقیه که ایرادات به حق یا ناحق اونها را دربیاییم و با گفتن اونها خیالمون راحت بشه که اون را خراب کردیم و حالا با پایین کشیدن اون خودمون بالا میرویم، بهتره به جای این کارها تمرکز کنیم به زندگی و کارهای خودمون و توانایی هامون و سطح زندگیمون را بالا بکشیم. حتما باید بیشتر در این موضوع با هم حرف بزنیم، ما آدمها تو این قضیه خیلی لب پرتگاه هستیم.


اومدم از حال و احوال خودم بگم که خدا روشکر خیلی بهترم، یعنی در واقع اصلا قابل مقایسه با قبل نیستم، پسر کوچیکه که تب داشت همون روز که پست قبلی را گذاشتم صبح برده بودمش دکتر و گفته بود تب ویروسی هست و تا پنج روز نهایتا برطرف میشه، که خدا رو شکر قبل از پنج روز تموم شد:) یه تب ساده بود اما چون چند روز بود و سمج شده بود و با این شرایط فعلی خیلی حالم را خراب کرده بود و حسابی من را به هم ریخته بود.

الان همگی خوبیم و روحیه ام هم بهتره. حقیقت اینه هیچ چیزی بهتر از روتین نیست! وقتی وضعیت از حالت روتین خارج میشه آدم بهم میریزه:(

خب من که نمیتونم خیلی مسایل روز را راست و ریست کنم بنابراین دارم سعی میکنم به برنامه ی درس خواندن و کتاب خوندن روزانه ام پایبند باشم:)) 

مراقب خودتون باشید.


با خودم فکر کردم باید خودم را با بدترین حالتی که امکان داره مواجه بشم، تصور کنم. زبونم لال اطرافیانم چیزشون بشه و از دستشون بدهم بدون مراسمی گروهی دفن بشوند و بگویند اینه . اول که خیلی عمیق داشتم فکر میکردم بغض اومد تو گلوم فکر کردم همچین اتفاقی بیفته حتما من غش میکنم و از غصه پیر میشم، اما بعد فکر کردم باید بپذیرم و باید سرم را بندازم پایین زندگی کنم با همه ی دردهاش و این غم میشه سربار همه ی غم هام و یه داغ رو دلم داره تا بمیرم. بعد تصور کردم خودم مبتلا بشم اولش قبل از مرگ رفت و آمد بیمارستان و دست ‌‌پنجه نرم کردن با مرگ را تصور کردم و اینکه من نباشم!  با خودم فکر کردم به هرحال که باید یه جا تموم بشه این زندگی حالا یه کم کمتر تو این دنیا جولان بدهم و کمتر بخورم و بگردم و کار کنم و در بهترین حالتش محبت کنم و عشق بدهم خب به هرحال که مانی نیستم که یه جایی تموم میشه. فکر کردم تنها یکراه داره تسلیم شدن هیچ راه جایگزینی هم نداره و خلاص. 

یه لحظه تو فکرم اومد که بچه هام یه چیزشون بشه، نتونستم اصلا به بقیه اش فکر کنم چون بقیه ای نداره، برای من دنیا همونجا تموم میشه بدون هیچ بقیه ای. فقط طفلک بقیه ی بچه هام که تو همچین غمی بیفتند خدایا خودت برای هیچ خانواده ای این داغ را نیاور میدونم قراره بمیریم اما بذار هرچیزی به کمال وجودی خودش برسه دیشب که پسر کوچیکه ام حالش بد بود همون نصف شب که بغلم بود و چون استفراغ کرده بود بی رمق بود و نگاهش بی رمق و بیحال بود، با خودم گفتم خدایا بچه ام را ازم نگیر همون موقع فکر کردم چقدر مادرهایی که چشمشون را رو به آسمون گرفتند و گفتن خدایا بچه مون را ازمون نگیر و خدا گرفت خدایا نگه دارشون باش، خدایا نگهدارمون باش

+ این مطلب را غروب برا خودم نوشته بودم اما الان اینجا هم میذارم. 

+ میدونم منطقا میدونم که دنیا و طبیعت روند خودش را داره و قرار نیست خدا برای شخص من جداگانه استثنایی قایل بشه فقط امیدوارم خواسته ی من با اراده ی او منطبق باشد.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ شخصی نوای دهکده شرکت کهربا مغناطیس پیشرو در ساخت دستگاه های مغناطیسی حجت الاسلام احسان محمدی قالب های فارسی وردپرس 5 در های اتاق ‎My Daily Notes کرم های کامپیوتر Richard یادداشت های رویایی